دیروز
با احمدمون،
در محاصره ی تنگاتنگ نیروهای اشغالگر قرار گرفته بودیم
پشت میزی قایم شده بودیم
تفنگمون به دستمون بود
عینک دودی به چشامون بود
زده بودن همه ی ساختمون رو آورده بودن پایین
شیشه ها، درا، پنجره ها
همه مرده بودن
ما و احمدمون زنده بودیم
لحظه ی ساکتی بود
فکر کنم تیراشون ته کشیده بود
یا داشتن شفنگاشون رو عوض میکردن
کسی جیکش در نمیومد
سکوت محض
فقط یه صدا از دور به گوش میرسید
یکی میخوند
دِریا موجه کوکا
دِریا موجه
احمدمون احساساتی شده بود
داد زد
هوشنگ، آخر خطیم؟
بش گفتیم چند شفنگ داری؟
گفت کم
گفتم چقدر پول داری؟
گفت هزار و سیصد
ما هم سه هزار و صد تومن داشتیم
میکرد روش چار هزار تومون
فی موتور از ونک تا راه اهنم بیشتر از این حرفا بود
محاصره شده بودیم
یه بار دیگه همه چی رو آنالیز کردیم
راهی نبود
یه بار دیگه دو دو تا چار تا کردیم
واقعنی آخر خط بود
تا چند دقیقه دیگه از کون دارمون میزدن با اون همه فشنگی که داشتن
احمدمون دوباره پرسید
هوشنگ، آخر خطه
چیزی نگفتیم
از اون دور یکی میخوند
دِریا موجه کوکا
دِریا موجه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر