۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه





عینکمون رو زده بودیم
نشسته بودیم روی صندلی نزدیک در ورودی
منتظر بودیم
احمدمون قرار بود برامون میس بندازه
پاهامون میلرزید
دست به کتمون زدیم
تفنگمون سرجاش بود
عینکمون رو دوباره چک کردیم
سر جاش بود
آدما رو میدیدم، رد میشدن از کنارمون، زاخارا
آفتابی بود، گر گرفته بودیم تو کت و شلوار مشکی
احمدمون هنوز زنگ نزده بود
عرق میریختیم
ایسترس داشتیم
لاقربتا.‏
بلند شدیم  و قدم زدیم
تمام نقشه رو مرور کردیم
همشو از بر بودیم
دوباره به تفنگمون دست زدیم، سر جاش بود
رفتیم سمت دکه ی اونور خیابون
گرممون بود
ساندیسی گرفتیم، جیگرمون حال اومد
برگشتیم
عین یه قهرمان
سرجامون نشستیم
منتظر زنگ شدیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر