۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه





یادمه یه بار
یه آبجیمونو سوار کردیم
عجله داشت
گفت میتونی سریع برسونی
گفتیم رو چشم

معمولن حرف میزنیم
با همه
از بغال بگیر تا چغال
با مشتری ها هم حرف میزنیم
هرکی سوار موتورمون میشه عشقی ایه واسه خودش

تو خودش بود
لاکردار 40 کیلو وزنش بیشتر نبود
وزن سکوت بینمون دیویست سیسد کیلویی میشد

زد و بارون گرفت
ترافیکم تا دست خر بود
نمیشد موتور رد شه حتی

ترافیک  تا دسته بود
وایساده بودیم
که گفت
تو رو خدا برس
تنها شانسمه که ببینمش
داره میره

سوختیم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر