۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه






قرن دهم بود
یادمونه جد بزرگوارمون
واسه خودش هفت هشت تا جزیره داشت 
بند و بساطی داشت

موقع هایی که دلش میگرفت
اشکش میگرفت
ولی چون کیری واسه خودش کسی بود
نمیتونست گریه کنه
میرفت بالا قلعه
میشست
عرق میخورد
مست که میشد
سر توپ رو میکرد سمت دریا
فیتیلش رو آتیش میکرد
شلیک میکرد
و ترکیدن توپ تو دریا رو نگاه میکرد
بوم بوم
اینجوری مگه یکم آروم تر شه

خودش بمون گفت
یادمونه،‏
وقتی که بچه بودیم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر