۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه






شاعرمون خط اول شعرش رو با این شروع کرد
دستا بالا

بعد موند چرا این به ذهنش اومده
چرا باید دستاش بالا باشه
حالا قبول داریم اگه دستاش بالا باشه راحتتر تو بغل میاد
ولی خوب چرا دستا بالا
چرا دستاش پایین نباشه
بعد آسه آسه بیاد جلو 
با یه خروار ناز
بعد بیا بره تو بغلمون
جا بگیره
گرم بگیره
همونجا بمونه
چه کاریه
دنیا جایی نمیره
همونجا بمون
همه چیز محیاست
نباشه هم میکنیمش

خولاصه میگفتیم که شاعر داشت فکر میکرد
چرا دستاش باید بالا باشه
همونجوری موند تو فکر
هی فکر میکرد
هی رویا میکرد
هی صحنه رو تجسم میکرد
که دستاش پایینه 
بعد آسه آسه میاد 
میره تو بغلش
و همونجا میمونه
ولی همچنان تو برگش نوشته بود

دستا بالا





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر