۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

نشسته بود.
برای همه چی نشسته بود. 
میخندید.
برای همه چی میخندید.
لش بود. 
برای همه چی لش بود.
نشسته بود.
دستاشو نگاه میکرد. به صورتش چنگ میزد.
حسش میکرد. حس میکرد. 
هه کرد. شیشه رو مه گرفت.
دوباره هه کرد. شیشه رو مه گرفت.

نشسته بود.
به بدنش نگاه میکرد.
به زخمایی که باهاش موندن نگاه کرد.
ماهیچه هاشو لمس میکرد.
اینهمه سال!

نشسته بود.
هوشنگمون نشسته بود.
با خودش بود. از خودش بود.
حرف نزده بود. مدت ها بود حرف نزده بود.
کلمات مفهوم خاصی دیگه براش نداشتن.
کلمه ها رو میگفت: آب٬ هوا٬ انسان٬ مادر٬ پدر٬ زن٬ مرد٬ دست٬ آهو٬ اسب٬ دشت
هیچ. بی معنی. خام.

هوا بود. دشت بود. صحرا شد. تنها بود.
این تن٬ تنها بود. 
به دستاش نگاه کرد. 
به اندازه ی آسمون خم شد.
خل شد.
ضامن آهو شد.
عاشق شد. فارغ شد. تنها شد.
دوست داشت. دوستدار شد.
دوست داشت. دوستدار شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر